نوشته شده توسط : Mis.E.F

 

 
....رميده....
 
نمي دانم چه مي خواهم خدايا
به دنبال چه مي گردم شب و روز
چه مي جويد نگاه خسته من
چرا افسرده است اين قلب پرسوز
ز جمع آشنايان مي گريزم
به كنجي مي خزم آرام و خاموش
نگاهم غوطه ور در تيرگي ها
به بيمار دل خود ميدهم گوش
گريزانم از اين مردم كه با من
بظاهر همدم و يكرنگ هستند
ولي در باطن از فرط حقارت
به دامانم دوصد پيرايه بستند
از اين مردم ، كه تا شعرم شنيدند
برويم چون گلي خوشبو شكفتند
ولي آن دم كه در خلوت نشستند
مرا ديوانه اي بدنام گفتند
دل من ،‌اي دل ديوانه من
كه ميسوزي از اين بيگانگي ها
مكن ديگر ز دست غير فرياد
خدار را ، بس كن اين ديوانگي ها
 
فروغ فرخزاد

 



:: بازدید از این مطلب : 1307
|
امتیاز مطلب : 108
|
تعداد امتیازدهندگان : 33
|
مجموع امتیاز : 33
تاریخ انتشار : 27 تير 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : Mis.E.F

 

زان مي عشق كزو پخته شود هرخامي
گرچه ماه رمضان است بياور جامي
روزها رفت كه دست من مسكين نگرفت
زلف شمشادقدي ساعدسيم اندامي
 
 
چند روزه دلم گرفته ، خيلي بيشتر از هميشه ، يه جورائي احساس مي كنم افسرده شدم و اين از همه بيشتر واسه بقيه عجيبه چون من هميشه برخلاف باطنم خيلي شادم!
اينطوري بودن يه كم بده آخه وقتي واقعا حوصله نداري همه فكر ميكنن داري خودتو ميگيري وبدتر ازهمه اينكه نميتوني واقعيتو بهشون بگي
خواستم بنويسم چون احساس ميكنم باهام بازي شده دلم گرفته و افسرده شدم ولي موضوع يه چيز ديگست!
دلم گرفته چون مي ترسم!
از اينكه چطوري بايد كنار بيام چطوري بايد فراموش كنم ...؟
ولي تنهايي خيلي چيزارو به آدم ميفهمونه اينكه واقعا هيچي ارزششو نداره هيچي هيچي هيچي!
اين احساس ترس واسه اينه كه فكر ميكنم يه بخش بزرگ از زندگيمو از دست دادم ولي واقعا اينطور نيست اين ما آدماييم كه تو تصوراتمون انقدر تو يه چيزايي فرو ميريم كه يه موقع هايي هيچ راهي واسه بيرون كشيدنمون نميمونه و آخرش ميشه همين ترس همين احساس پوچي...
اما چيزي رو كه واقعا بايد تو ذهن و روياهامون بزرگش كنيم و بهش پر و بال بديم آرامشه ، يه آرامش ناب...
كاش ميشد...
واسم دعا كنيد من دنبال آرامش از دست رفتمم انقدر ازم فاصله گرفته يا شايد من ازش فاصله گرفتم كه پيدا كردنش واسم يه آرزو شده...
 


:: بازدید از این مطلب : 1093
|
امتیاز مطلب : 105
|
تعداد امتیازدهندگان : 30
|
مجموع امتیاز : 30
تاریخ انتشار : 27 تير 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : Mis.E.F

در مجالي که برايم باقيست
باز همراه شما مدرسه اي مي سازيم
که در آن همواره اول صبح
به زباني ساده
مهر تدريس کنند
و بگويند خدا
خالق زيبايي
و سراينده ي عشق
آفريننده ماست

مهربانيست که ما را به نکويي
دانايي
زيبايي
و به خود مي خواند
جنتي دارد نزديک ، زيبا و بزرگ
دوزخي دارد – به گمانم -
کوچک و بعيد
در پي سودايي ست
که ببخشد ما را
و بفهماندمان
ترس ما بيرون از دايره رحمت اوست

در مجالي که برايم باقيست
باز همراه شما مدرسه اي مي سازيم
که خرد را با عشق
علم را با احساس
و رياضي را با شعر
دين را با عرفان
همه را با تشويق تدريس کنند
لاي انگشت کسي
قلمي نگذارند
و نخوانند کسي را حيوان
و نگويند کسي را کودن
و معلم هر روز
روح را حاضر و غايب بکند

و به جز از ايمانش
هيچ کس چيزي را حفظ نبايد بکند
مغز ها پر نشود چون انبار
قلب خالي نشود از احساس
درس هايي بدهند
که به جاي مغز ، دل ها را تسخير کند
از کتاب تاريخ
جنگ را بردارند
در کلاس انشا
هر کسي حرف دلش را بزند

غير ممکن را از خاطره ها محو کنند
تا ، کسي بعد از اين
باز همواره نگويد:"هرگز"
و به آساني هم رنگ جماعت نشود
زنگ نقاشي تکرار شود
رنگ را در پاييز تعليم دهند
قطره را در باران
موج را در ساحل
زندگي را در رفتن و برگشتن از قله کوه
و عبادت را در خلقت خلق

کار را در کندو
و طبيعت را در جنگل و دشت
مشق شب اين باشد
که شبي چندين بار
همه تکرار کنيم :
عدل
آزادي
قانون
شادي
امتحاني بشود
که بسنجد ما را
تا بفهمند چقدر
عاشق و آگه و آدم شده ايم

در مجالي که برايم باقيست
باز همراه شما مدرسه اي مي سازيم
که در آن آخر وقت
به زباني ساده
شعر تدريس کنند
و بگويند که تا فردا صبح
خالق عشق نگهدار شما
 
 
سروده
(سالک)
 
مجتبي کاشاني



:: بازدید از این مطلب : 1248
|
امتیاز مطلب : 99
|
تعداد امتیازدهندگان : 30
|
مجموع امتیاز : 30
تاریخ انتشار : 22 تير 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : Mis.E.F

...جاده...

كدام جاده رفتني است ؟

مسافري كه رفته بود ؛

و خسته بازگشته

گفت :

به گفته اعتماد نيست ،

به پاي خويش تكيه كن ؛

تمام جاده رفتنيست !

...شکیبائی لنگرودی...



:: بازدید از این مطلب : 1328
|
امتیاز مطلب : 97
|
تعداد امتیازدهندگان : 30
|
مجموع امتیاز : 30
تاریخ انتشار : 13 تير 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : Mis.E.F

انسان چيست ؟

شنبه: به دنيا مي آيد.

يكشنبه: راه مي رود.

دوشنبه: عاشق مي شود.

سه شنبه: شكست مي خورد.

چهارشنبه: ازدواج مي كند.

پنج شنبه: به بستر بيماري مي افتد.

جمعه: مي ميرد.

 





:: بازدید از این مطلب : 822
|
امتیاز مطلب : 92
|
تعداد امتیازدهندگان : 26
|
مجموع امتیاز : 26
تاریخ انتشار : 13 تير 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : Mis.E.F

ظهر يک روز سرد زمستاني، وقتي اميلي به خانه برگشت، پشت در پاکت نامه اي را ديد که نه تمبري داشت و نه مهر اداره پست روي آن بود. فقط نام و آدرسش روي پاکت نوشته شده بود. او با تعجب پاکت را باز کرد و نامه ي داخل آن را خواند:

« اميلي عزيز،عصر امروز به خانه تو مي آيم تا تو را ملاقات کنم. با عشق، خدا»

اميلي همان طور که با دست هاي لرزان نامه را روي ميز مي گذاشت، با خود فکر کرد که چرا خدا مي خواهد او را ملاقات کند؟ او که آدم مهمي نبود. در همين فکرها بود که ناگهان کابينت خالي آشپزخانه را به ياد آورد و با خود گفت: « من، که چيزي براي پذيرايي ندارم! » پس نگاهي به کيف پولش انداخت. او فقط ? دلار و ?? سنت داشت. با اين حال به سمت فروشگاه رفت و يک قرص نان فرانسوي و دو بطري شير خريد. وقتي از فروشگاه بيرون آمد، برف به شدت در حال بارش بود و او عجله داشت تا زود به خانه برسد و عصرانه را حاضر کند. در راه برگشت، زن و مرد فقيري را ديد که از سرما مي لرزيدند. مرد فقير به اميلي گفت: « خانم، ما خانه و پولي نداريم. بسيار سردمان است و گرسنه هستيم. آيا امکان دارد به ما کمکي کنيد؟ »

اميلي جواب داد:آ« متاسفم، من ديگر پولي ندارم و اين نان ها را هم براي مهمانم خريده ام. »

مرد گفت:آ« بسيار خوب خانم، متشکرم» و بعد دستش را روي شانه همسرش گذاشت و به حرکت ادامه دادند.

همان طور که مرد و زن فقير در حال دور شدن بودند، اميلي درد شديدي را در قلبش احساس کرد. به سرعت دنبال آنها دويد: آ« آقا، خانم، خواهش مي کنم صبر کنيد. » وقتي اميلي به زن و مرد فقير رسيد، سبد غذا را به آنها داد و بعد کتش را درآورد و روي شانه هاي زن انداخت.

مرد از او تشکر کرد و برايش دعا کرد. وقتي اميلي به خانه رسيد، يک لحظه ناراحت شد چون خدا مي خواست به ملاقاتش بيايد و او ديگر چيزي براي پذيرايي از خدا نداشت. همان طور که در را باز مي کرد، پاکت نامه ديگري را روي زمين ديد. نامه را برداشت و باز کرد:

اميلي عزيز،
از پذيرايي خوب و کت زيبايت متشکرم
با عشق، خدا . . .

 


:: بازدید از این مطلب : 735
|
امتیاز مطلب : 99
|
تعداد امتیازدهندگان : 30
|
مجموع امتیاز : 30
تاریخ انتشار : 13 تير 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : Mis.E.F

ازدواج مثل شهر محاصره شده است: کساني که داخل شهرند سعي دارند ازآن خارج و آنها که خارج

 هستند کوشش دارند که داخل شوند!
 
فرانکلين
 
زندگي زناشويي مثل تاتر است: مردم صحنه زيبا و آراسته آن را مي بيننددرحالي که زن و شوهر باپشت صحنه درهم ريخته و پرماجراي آن سر و کاردارند.
 
 فرانسيس بيکن

تا قبل از ازدواج فقط مرگ مي تواند دو عاشق دلداده را ازهم جدا کند اما بعد از ازدواج تقريبا هرچيزي مي تواند سبب جدايي آنان شود!

سامرست موام

ازدواج با يک زن مثل خريدن کالايي است که مدت ها مشتاقانه از پشتويترين تماشايش کرده ايد اما وقتي به خانه مي رسيد از خريدنش پشيمان ميشويد..

جین کر

 

ازدواج براي کساني که تصور مي کنند صبح روز بعد از آن ، آدم ديگري ميشوند موضوعي نااميدکننده است.

 ساموئل راجرز

مجردان بيشتر از متاهلين درباره زنان اطلاع دارند چون اگر نداشتند آنهاهم ازدواج مي کردند!

 اچ.ال.منکن

 

مرد با ازدواج روي گذشته اش خط مي کشد ولي زن بايد روي آينده خود خط بکشد.
 
 سينکلر لوييس
 
قبل از ازدواج، مرد قبل از خواب به حرف هايي مي انديشد که شما گفته ايداما بعد از ازدواج ، مرد قبل
 
از اين که شما حرف بزنيد به خواب مي رود!
 
هلن رولان
 
زنان با اين آرزو با مردان ازدواج مي کنند که مردان تغيير کنند... که نمي کنند. مردان با اين آرزو با زنان
 
ازدواج مي کنند که زنان تغيير نکنند... که مي کنند!
 
 وارن فارل
 
خيلي بامزه است: هنگامي که زنان از ازدواج خود داري مي کنند اسمش را ميگذاريم عشق به استقلال اجتماعي اما وقتي مردان از ازدواج خودداري مي کنندبه آن مي گوييم ترس از مسووليت اجتماعي!
 
 وارن فارل

 



:: بازدید از این مطلب : 816
|
امتیاز مطلب : 91
|
تعداد امتیازدهندگان : 27
|
مجموع امتیاز : 27
تاریخ انتشار : 13 تير 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : Mis.E.F

 ...ننگ...

در عصر باروت ...
عصري كه انسان ؛
عالي ترين " سيبل " است !
در عرصه آموزش تير ...
من ننگ دارم .
ديگر ز انسان بودن خويش !
شكيبائي لنگرودي



:: بازدید از این مطلب : 1332
|
امتیاز مطلب : 103
|
تعداد امتیازدهندگان : 31
|
مجموع امتیاز : 31
تاریخ انتشار : 13 تير 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : Mis.E.F

 

 

همسرم با صدای بلندی کفت : تا کی میخوای سرتو توی اون روزنامه فروکنی؟ میشه بیای و به دختر جونت بگی غذاشو بخوره؟
روزنامه را به کناری انداختم و بسوی آنها رفتم.(این زن با این قرقر کردنش آخر منو می کشه!)
تنها دخترم آوا بنظر وحشت زده می آمد. اشک در چشمهایش پر شده بود.(البته حقم داشت با این جیغ های مادرش!)
ظرفی پر از شیر برنج در مقابلش قرار داشت.
آوا دختری زیبا و برای سن خود بسیار باهوش بود. (به باباش رفته بوداااا!)
گلویم رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم، چرا چند تا قاشق گنده نمی خوری؟
فقط بخاطر بابا عزیزم. آوا کمی نرمش نشان داد و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت:
باشه بابا، می خورم، نه فقط چند قاشق، همه شو می خوردم. ولی شما باید.... آوا مکث کرد.
بابا، اگر من تمام این شیر برنج رو بخورم، هرچی خواستم بهم میدی؟
دست کوچک دخترم رو که بطرف من دراز شده بود گرفتم و گفتم، قول میدم. بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم.
ناگهان مضطرب شدم. گفتم، آوا، عزیزم، نباید برای خریدن کامپیوتر یا یک چیز گران قیمت اصرار کنی.
بابا از اینجور پولها نداره. باشه؟
نه بابا. من هیچ چیز گران قیمتی نمی خوام.و با حالتی دردناک تمام شیربرنج رو فرو داد.(قربون دختر فهمیده ام برم!)
در سکوت از دست همسرم و مادرم که بچه رو وادار به خوردن چیزی که دوست نداشت کرده بودن عصبانی بودم.
وقتی غذا تمام شد آوا نزد من آمد. انتظار در چشمانش موج میزد. همه ما به او توجه کرده بودیم. آوا گفت، من می خوام سرمو تیغ بندازم. همین یکشنبه.
تقاضای او همین بود.
همسرم جیغ زد و گفت: وحشتناکه. یک دختر بچه سرشو تیغ بندازه؟ غیرممکنه. نه در خانواده ما. و مادرم با صدای گوشخراشش گفت، فرهنگ ما با این برنامه های تلویزیونی داره کاملا نابود میشه.
گفتم، آوا، عزیزم، چرا یک چیز دیگه نمی خوای؟ ما از دیدن سر تیغ خورده تو غمگین می شیم.(این بچه هیچ چیزش به آدمیزاد نرفته!)
خواهش می کنم، عزیزم، چرا سعی نمی کنی احساس ما رو بفهمی؟
سعی کردم از او خواهش کنم. آوا گفت، بابا، دیدی که خوردن اون شیربرنج چقدر برای من سخت بود؟
آوا اشک می ریخت. و شما بمن قول دادی تا هرچی می خوام بهم بدی. حالا می خوای بزنی زیر قولت؟
حالا نوبت من بود تا خودم رو نشون بدم. گفتم: مرده و قولش.
مادر و همسرم با هم فریاد زدن که، مگر دیوانه شدی؟
آوا، آرزوی تو برآورده میشه.(مامانت اینارو بی خیال!)
آوا با سر تراشیده شده صورتی گرد و چشمهای درشت زیبائی پیدا کرده بود .
صبح روز دوشنبه آوا رو به مدرسه بردم. دیدن دختر من با موی تراشیده در میون بقیه شاگردها تماشائی بود. آوا بسوی من برگشت و برایم دست تکان داد. من هم دستی تکان دادم و لبخند زدم.( یه لبخند ملیح! )
در همین لحظه پسری از یک اتومبیل بیرون آمد و با صدای بلند آوا را صدا کرد و گفت، آوا، صبر کن تا من بیام. ( چشمم روشن!)
چیزی که باعث حیرت من شد دیدن سر بدون موی آن پسر بود. با خودم فکر کردم، پس موضوع اینه.
خانمی که از آن اتومبیل بیرون آمده بود بدون آنکه خودش رو معرفی کنه گفت، دختر شما، آوا، واقعافوق العاده ست. و در ادامه گفت، پسری که داره با دختر شما میره پسر منه.
اون سرطان خون داره. زن مکث کرد تا صدای هق هق خودش رو خفه کنه. در تمام ماه گذشته هریش نتونست به مدرسه بیاد. بر اثر عوارض جانبی شیمی درمانی تمام موهاشو از دست داده.
نمی خواست به مدرسه برگرده. آخه می ترسید هم کلاسی هاش بدون اینکه قصدی داشته باشن
مسخره ش کنن .
آوا هفته پیش اون رو دید و بهش قول داد که ترتیب مسئله اذیت کردن بچه ها رو بده. اما، حتی فکرشو هم نمی کردم که اون موهای زیباشو فدای پسر من کنه .
آقا، شما و همسرتون از بنده های محبوب خداوند هستین که دختری با چنین روح بزرگی دارین.
سر جام خشک شده بودم. و... شروع کردم به گریستن. فرشته کوچولوی من، تو بمن درس دادی که فهمیدم عشق واقعی یعنی چی؟

خوشبخت ترین مردم در روی این کره خاکی کسانی نیستن که آنجور که می خوان زندگی می کنن. آنها کسانی هستن که خواسته های خودشون رو بخاطر کسانی که دوستشون دارن تغییر میدن.
 
برگرفته از سایت: www.iraneshgh.net
 جملات داخل پرانتز توضیحات بیشتر اینجانب (Mis.E.F) برای لمس بهتر موضوع بود!

 



:: بازدید از این مطلب : 395
|
امتیاز مطلب : 93
|
تعداد امتیازدهندگان : 29
|
مجموع امتیاز : 29
تاریخ انتشار : 9 تير 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : Mis.E.F

 

....كاش...
 
 
تو پس از من روزي
مي نشيني تنها
مي نويسي افسوس
مي نويسي اي كاش
با دل شاعر او
مهربانتر بودم!
 
...شكيبائي لنگرودي...



:: بازدید از این مطلب : 841
|
امتیاز مطلب : 99
|
تعداد امتیازدهندگان : 33
|
مجموع امتیاز : 33
تاریخ انتشار : 9 تير 1389 | نظرات ()