نوشته شده توسط : Mis.E.F

 

 


 

جرالدین دخترم، از تو دورم، ولی یک لحظه تصویر تو از دیدگانم دور نمی شود.

 اما تو کجایی؟ در پاریس روی صحنه ی تئاتر پر شکوه شانزه لیزه... این را می دانم و چنان است که در این سکوت شبانگاهی، آهنگ قدمهایت را می شنوم.

شنیده ام نقش تو در این نمایش پر شکوه، نقش آن دختر زیبای حاکمی است که اسیر خان تاتار شده است.

جرالدین، در نقش ستاره باش اما اگر فریاد تحسین آمیز تماشاگران و عطر مستی آور گلهایی که برایت فرستاده اند تو را فرصت هوشیاری داد، بنشین و نامه ام را بخوان...

من پدر تو هستم. امروز نوبت توست که هنرنمایی کنی و به اوج افتخار برسی. امروز نوبت توست که صدای کف زدنهای تماشاگران تو را به آسمانها ببرد. به آسمانها برو ولی گاهی هم روی زمین بیا و زندگی مردم را تماشا کن.

زندگی آنان که با شکم گرسنه، در حالی که پاهایشان از بینوایی می لرزد و هنرنمایی می کند. من خود یکی از ایشان بودم.

جرالدین دخترم، تو مرا درست نمی شناسی. در آن شبهای بس دور با تو قصه ها بسیار گفتم اما غصه های خود را هرگز نگفتم. آن هم داستانی شنیدنی است. داستان آن دلقک گرسنه که در پست ترین صحنه های لندن آواز می خواند و صدقه می گیرد.

این داستان من است. من طعم گرسنگی را چشیده ام. من درد نابسامانی را کشیده ام. و از اینها بالاتر رنج حقارت آن دلقک دوره گرد که اقیانوسی از غرور در دلش موج می زند. اما سکه ی صدقه ی آن رهگذر که غرورش را خرد نمی کند رانیز احساس کرده ام.

با این همه زنده ام و از زندگان پیش از آن که بمیرند حرفی نباید زد. داستان من به کار نمی آید. از تو حرف بزنم. به دنبال نام تو نام من است.

چاپلین، جرالدین دخترم، دنیایی که تو در آن زندگی می کنی دنیای هنرپیشگی و موسیقی است. نیمه شب آن هنگام که از سالن پرشکوه تئاتر بیرون می آیی، آن ستایشگران ثروتمند را فراموش کن. ولی حال آن راننده تاکسی را که تو را به منزل می رساند بپرس. حال زنش را بپرس و اگر آبستن بود و پولی برای خرید لباس بچه نداشت، مبلغی پنهانی در جیبش بگذار.....

به نماینده خود در پاریس دستور داده ام فقط وجه این نوع خرجهای تو را بی چون و چرا بپردازد. اما برای خرجهای دیگرت، باید برای آن صورت حساب بفرستی.....

دخترم جرالدین، گاه و بی گاه با مترو و اتوبوس شهر بگرد. مردم را نگاه کن. زنان بیوه و یتیم را بشناس و دست کم روزی یک بار بگو: *من هم از آنها هستم.* تو واقعا یکی از آنها هستی.

هنر قبل از آنکه دو بال دور پرواز به انسان بدهد، اغلب دو پای او را می شکند. وقتی به مرحله ای رسیدی که خود را برتر از تماشاگران خویش بدانی، همان لحظه تئاتر را ترک کن و با تاکسی خود را به حومه ی پاریس برسان.

من آنجا را خوب می شناسم. آنجا بازیگران مانند خویش را خواهی دید که از قرنها پیش زیباتر از تو، چالاکتر از تو و مغرورتر از تو هنرنمایی می کنند. اما در آنجا از نور خیره کننده ی نورافکن های تئاتر شانزه لیزه خبری نیست. نورافکن کولی ها تنها نور ماه است.

نگاه کن، آیا بهتر از تو هنرنمایی نمی کنند؟ اعتراف کن. دخترم... همیشه کسی هست که بهتر از تو هنرنمایی کند و این را بدان که هرگز در خانواده ی چارلی چاپلین کسی آنقدر گستاخ نبوده که یک کالسکه ران یا یک گدای کنار رود سن یا کولی هنرمند حومه پاریس را ناسزایی بگوید.......

دخترم، جرالدین، چکی سفید برای تو فرستاده ام که هر چه دلت می خواهد بگیری و خرج کنی. ولی هر وقت خواستی دو فرانک خرج کنی، با خود بگو سومین فرانک از آن من نیست. این مال یک فرد فقیر گمنام می باشد که امشب به یک فرانک احتیاج دارد.

جستجو لازم نیست. این نیازمندان گمنام را اگر بخواهی همه جا خواهی یافت. اگر از پول و سکه برای تو حرف میزنم برای آن است که از نیروی فریب و افسوس پول، این فرزند شیطان، خوب آگاهم.......

من زمانی دراز در سیرک زیسته ام و همیشه و هر لحظه برای بندبازان بر روی ریسمانی بس نازک و لرزنده نگران بوده ام. اما دخترم این حقیقت را بگویم که مردم بر روی زمین استوار و گسترده، بیشتر از بندبازان ریسمان نااستوار سقوط می کنند.

دخترم، جرالدین، پدرت با تو حرف میزند. شاید شبی درخشش گرانبهاترین الماس این جهان تو را فریب دهد. آن شب است که این الماس، آن ریسمان نااستوار زیر پای تو خواهد بود و سقوط تو حتمی است.... روزی که چهره ی زیبای یک اشراف زاده ی بی بند و بار تو را بفریبد، آن روز است که بندبازی ناشی خواهی بود. بندبازان ناشی همیشه سقوط می کنند.

از این رو دل به زر و زیور مبند. بزگترین الماس این جهان آفتاب است که خوشبختانه بر گردن همه می درخشد.... اما اگر روزی دل به مردی آفتاب گونه بستی، با او یکدل باش و به راستی او را دوست بدار و معنی این را وظیفه ی خود در قبال این موضوع بدان.

به مادرت گفته ام که در این خصوص برای تو نامه ای بنویسد. او بهتر از من معنی عشق را می داند. او برای تعریف معنی عشق، که معنی آن یکدلی است شایسته تر از من است......

دخترم، هیچ کس و هیچ چیز را در این جهان نمی توان یافت که شایسته آن باشد که دختری ناخن پای خود را به خاطر آن عریان کند..... برهنگی بیماری عصر ماست. به گمان من تن تو باید مال کسی باشد که روحش را برای تو عریان کرده است.

دخترم جرالدین، برای تو حرف بسیار دارم ولی به موقع دیگری می گذارم و با این پیام نامه ام را پایان می بخشم:

*** انسان باش، پاکدل و یکدل؛ زیرا که گرسنه بودن، صدقه گرفتن و در فقر مردن، هزار بار قابل تحمل تر از پست و بی عاطفه بودن است. ***
 

 



:: برچسب‌ها: نگاه , وصیت , چارلی , چاپلین , به , دخترش , نگاه , وصیت , چارلی , چاپلین , به , دخترش ,
:: بازدید از این مطلب : 1553
|
امتیاز مطلب : 604
|
تعداد امتیازدهندگان : 185
|
مجموع امتیاز : 185
تاریخ انتشار : 11 مهر 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : Mis.E.F

 

 
نميشه همه ي چراغارو خاموش كرد
دلم نميخواد هيچي رو ببينم
وقتي هیچکس نمی خواد ببینه ديگه چراغ واسه چي؟؟
اصلا روشن باشه واسه چي وقتي هيچي ديده نميشه!
تاريك باشه لااقل ميشه لمس كرد
ميشه حس كرد
فهميد
شمعو چرا‌ ، اون حسابش جداست…
اگه قرار باشه همه جا با شمع روشن باشه حرفي نيست
اون نورش مقدسه
قلبتو روشن ميكنه نه اطرافتو
فوت كردنشم نويد زندگي ميده
تولدت مبارك!
بفرمایین


:: برچسب‌ها: خامووووش , اعتراض , خاموووش , اعتراض ,
:: بازدید از این مطلب : 967
|
امتیاز مطلب : 561
|
تعداد امتیازدهندگان : 175
|
مجموع امتیاز : 175
تاریخ انتشار : 10 مهر 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : Mis.E.F

در كوي نيكنامي ما را گذر ندادند

گر تو نمي پسندي تغيير كن قضا را

 

گاهي وقتا يه خراشايي روي دل آدم ميفته كه سوزشش تا آخر عمر باقي مي مونه

بعضي اوقاتم انقدر تازه و سوزناك ميشه كه حتي نفس كشيدنو واست سخت مي كنه!

خدا كنه از اين خراشا رو دل هيچكس نباشه يا لااقل كم باشه چون من يكي كه خوب سوزششو با تك تك سلولاي بدنم حس كردم و مي كنم...

 



:: بازدید از این مطلب : 1202
|
امتیاز مطلب : 515
|
تعداد امتیازدهندگان : 167
|
مجموع امتیاز : 167
تاریخ انتشار : 7 مهر 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : Mis.E.F

ای دل آن دم که خراب از می گلگون باشی

بی زر و گنج به صد حشمت قارون باشی

در مقامی که صدارت به فقیران بخشند

چشم دارم که به جاه از همه افزون باشی

برگشتم!

دیر ولی بالاخره اومدم رو فرم

آخرین پستم سرگیجه بود واقعا هم چه سرگیجه ای مثه باتلاق بود هر چی بیشتر دست و پا میزدم بیشتر فرو میرفتم

نمیشه موضوع رو زیاد بازش کنم ولی خب همینو بگم که آروم شدم خیلیییی

آخیش دلم تنگ شده بوداا

ببخشید اینا یه چند وقته جمع شده بود روی هم یهو فوران کرد!



:: بازدید از این مطلب : 902
|
امتیاز مطلب : 504
|
تعداد امتیازدهندگان : 160
|
مجموع امتیاز : 160
تاریخ انتشار : 5 مهر 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : Mis.E.F

وای این دیگه افتضاح بود!

دارم دیوونه میشم ، آخه واسه چی اینجوری شد گیجم گیج گیییییییییییییج!

زمان میخوام فقط زمان ، اگه بتونم تحمل کنم خیلی خوبه ولی اگه نشه چی ، بعد از این همه مدت...

از اول باید به اینجاش فکر میکردم اما این چرخش 180 درجه ای دیگه آخرش بود

به کی آخه فکر میکردم من ، تا کجا رفتم تو چاااه آخه ، چقدر از مرحله پرت بودم

خسته ام ، شکسته ، داغون ، داغووووون داغون...

خدایا خودت کمکم کن



:: بازدید از این مطلب : 900
|
امتیاز مطلب : 523
|
تعداد امتیازدهندگان : 162
|
مجموع امتیاز : 162
تاریخ انتشار : 11 شهريور 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : Mis.E.F

دیدگان تو در قاب اندوه

سرد و خاموش

خفته بودند

زودتر از تو ناگفته ها را

از من و هر چه در من نهان بود

می رمیدی

می رهیدی

 

عکس های عاشقانه و احساسی  - pixfa.net

یادم آمد که روزی در این راه

ناشکیبا مرا در پی خویش

میکشیدی

میکشیدی

عکس های عاشقانه و احساسی  - pixfa.net

آخرین بار

آخرین بار

آخرین لحظه تلخ دیدار

سر به سر پوچ دیدم جهان را

باد نالید و من گوش کردم

خش خش برگهای خزان را

باز خواندی

باز راندی

باز بر تخت عاجم نشاندی

باز در کام موجم کشاندی

عکس های عاشقانه و احساسی  - pixfa.net

گرچه در پرنیان غمی شوم

سالها در دلم زیستی تو

آه هرگز ندانستم از عشق

چیستی تو

کیستی تو

...فروغ فرخزاد...



:: بازدید از این مطلب : 808
|
امتیاز مطلب : 487
|
تعداد امتیازدهندگان : 153
|
مجموع امتیاز : 153
تاریخ انتشار : 8 شهريور 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : Mis.E.F

در آنجا ، بر فراز قله ی کوه

دو پایم خسته از رنج دویدن

به خود گفتم که در این اوج دیگر

صدایم را خدا خواهد شنیدن

بسوی ابرهای تیره پر زد

نگاه روشن امیدوارم

ز دل فریاد کردم کای خداوند

من او را دوست دارم ، دوست دارم

 

 

صدایم رفت تا اعماق ظلمت

بهم زد خواب شوم اختران را

غبارآلوده و بیتاب کوبید

در زرین قصر آسمان را

ملائک با هزاران دست کوچک

کلون سخت سنگین را کشیدند

ز طوفان صدای بی شکیبم

به خود لرزیده ، در ابری خزیدند

 

 

ستونها همچو ماران پیچ در پیچ

درختان در مه سبزی شناور

صدایم پیکرش را شستشو داد

ز خاک ره ، درون حوض کوثر

خدا در خواب رویا بار خود بود

بزیر پلکها پنهان نگاهش

صدایم رفت و با اندوه نالید

میان پرده های خوابگاهش

 

 

ولی آن پلکهای نقره آلود

دریغا ، تا سحر گه بسته بودند

سبک چون گوش ماهی های ساحل

به روی دیده اش بنشسته بودند

صدا صد بار نومیدانه برخاست

که عاصی گردد و بر وی بتازد

صدا می خواست تا با پنجه خشم

حریر خواب او را پاره سازد

 

 

صدا فریاد میزد از سر درد

بهم کی ریزد این خواب طلائی؟

من این جا تشنه ی یک جرعه ی مهر

تو آنجا خفته بر تخت خدائی

مگر چندان تواند اوج گیرد

صدایی درد مند و محنت آلود؟

چو صبح تازه از ره باز آمد

صدایم از " صدا " دیگر تهی بود

ولی اینجا بسوی آسمانست

هنوز این دیده امیدوارم

خدایا این صدا را میشناسی؟

من او را دوست دارم ، دوست دارم...

....فروغ فرخزاد....

 

 

 

 



:: بازدید از این مطلب : 1089
|
امتیاز مطلب : 498
|
تعداد امتیازدهندگان : 158
|
مجموع امتیاز : 158
تاریخ انتشار : 14 مرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : Mis.E.F

 

خارج جایی است که همه آدم ها در آن ایدزدارند !
مملکت خارج جایی است که همه در آن با ناموس همدیگرکار دارند !
در حالی که در مملکت ما چند نفر با ناموس همه کاردارند !!!

کشور خارج جایی است که رییس جمهورشان بیشتر از یک دست لباس دارد بس کهتشریفاتی و مرفه است !
تازه در خارج کراوات هم میزنند که همه میدانند یک جور فلش و علامت راهنمای رو به پایین است !

خارجی ها همه غرب زدههستند بی همه چیز ها !!!
مردم خارج ، همیشه مست هستند و دائم به هم میگویند: یو آر ... !!!
اما در اینجا ما همیشه درحال احوال پرسی از خانواده طرف مقابل هستیم بس که مودب و بافرهنگیم !

ما در ایران خیلی همه چیزداریم ! نان ، مسکن و حتی به روایتی آزادی !
اما فرق اصلی ما در ایناست که خودمان میگوییم این ها را نداریم ، ولی مقاماتمان میگویند دارید !
و ما از بس که نفهم هستیم ، اصرار میکنیم و میگوییم پس کو ؟!!!
آن وقت آنها مجبور میشوند گشت درست کنند و به زوربه ما حالی کنند که ایناهاش !!!
در خارج اما اینطوری نیست بس که آنها بی منطق هستند !

خارج جای عقب افتاده ای است که گشت نسبت ندارد ! آنها برای لاک زدن جریمه نمیشوند !
در خارج هنوز نفهمیده اندکه رنگ سیاه مناسب تابستان است !
خارجی ها بس که دین واعتقاد ضعیفی دارند ، با دیدن موی نامحرم ، هیچ چیزیشان نمی شود !!!
اما ما اگر یک تار مو ببینیم ، دچار لرزش می شویم ! بس که محکم است این اعتقاداتمان !

خارجی ها فکر میکنند ما در جنگ جهانی هستیم چون کوپن داریم و سهمیه بندی !
آنها وقتی جنگ جهانی میکردند همه چیزشان سهمیه بندی بود !
ما همیشه در حال جنگ جهانی هستیم ! بس که رییس جمهورها و رهبرمان منتخب ما هستند !

آنجا کشیش ها و پاپ حوزه علمیه ندارند بس که بیفرهنگ هستند !
خارجی ها بس که بی دین و کافر هستند ، نمی دانندازدواج از نوع موقت چیست !
خارجی ها بس که سوسول هستند می گویند مرد با زن برابر است و
هیچ استاد پاک و مطهری نبوده که بهشان بگوید نخیر ! هر 4 تا زن میشود یک مرد !!!
ما استاد پاک و مطهری داشتیم که استاد اخلاق بود و پسرش هم برای
نشان دادن اصل و نسب پدرش ، در مجلس به یکی دیگرگفت : فیوز !!!
البته او قبل از فیوز یک ( پ ) هم گذاشت که مانفهمیدیم چرا !

آن ها بس که بی فرهنگ هستند در کلیسا با کفش می روند و عود روشن میکنند، درحالی که همه می دانند لذت حرف زدن با خدا در بوی جوراب مخلوط با گلاب است !

آن ها تمام شعر های مذهبی خود را با آهنگ میخوانند، بس که الاغند،
در حالیکه وقتی آدم با خدا حرف میزند ، اجازه نداردشاد باشد !
خدا خیلی ترسناک است و هیچکس جز ایرانی ها نمیدانداین را !

ما قطب جهان اسلامیم در حالی که خارج در جهان اسلام هیچ چیز نیست !
ما میدان آزادی داریم ولی خارجی ها فقط مجسمه آزادی دارند !!!
و هر بچه ای میداند که اصلا مجسمه یعنی هیچ کاره ! پس ما آزادی داریم ولی خارجی ها ندارند !

آن ها خواننده هایی دارند که همش اعتراض میکنند بسکه بی ادبند ،
در حالی که خواننده های ما میخوانند همه چی آرومهبس که هنرمندهای مودبی هستند !

آن ها بس که به بزرگترشان احترام نمیگذارند ، هیچوقت آل پاچینو و جرج کلونی و آنجلینا جولی را ،
نمی فرستند دست بوس اسقف و پاپ تا بلکه عبرت بگیرند و کار بد نکنند در فیلمها !

ما در ایران تعداد صندلی های دانشگاه هایمان از متقاضی ها بیشتر است بس که علم داریم !
فیلم های ما در ایران هیچ وقت پایان غمگین ندارد بسکه ما شادیم ،
ولی خارجی ها همه افسرده هستند و همه اش در فیلم هادر حال خون ریزی و کارهای بد بد !
در حالی که همه میدانندلذت هر فیلمی به عروسی انتهای آن است !

آن ها بس که سوسول هستند هر 4 سال یک نفر میشود همه کاره مملکتشان ،
ولی ما همیشه گفته ایم که حرف مرد یکی است و هیچ وقت عوض نمیشود !

ما در ایران خانواده خود را خیلی دوست داریم و هر وقت کاره ای شدیم ،
تمام فک و فامیل خود را میکنیم مدیر !
اما آن ها بس که بنیان خانواده قوی ندارند ، این کارها را بلد نیستند !

ما از این انشاء نتیجه میگیریم که خارج جای بدی است !
خارج جایی است که همه آدم ها در آن ایدز دارند !
 
 


:: بازدید از این مطلب : 868
|
امتیاز مطلب : 512
|
تعداد امتیازدهندگان : 167
|
مجموع امتیاز : 167
تاریخ انتشار : 12 مرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : Mis.E.F

اینجا آسمان ابریست ، آنجا را نمیدانم...

اینجا شده پائیز ، آنجا را نمیدانم...

اینجا فقط رنگ است ، آنجا را نمیدانم...

اینجا دلی تنگ است ، آنجا را نمیدانم.

......

وقتي كه بچه بودم هر شب دعا ميكردم كه خدا يك دوچرخه به من بدهد. بعد فهميدم كه اينطوري فايده ندارد. پس يك دوچرخه دزديدم و دعا كردم كه خدا مرا ببخشد.

......

هی با خود فکر می کنم ، چگونه است که ما ، در این سر دنیا ، عرق می ریزیم و وضع مان این است و آنها ، در آن سر دنیا ، عرق می خورند و وضع شان آن است! نمی دانم ، مشکل در نوع عرق است یا در نوع ریختن و خوردن

......

 «کلاس پنجم که بودم پسر درشت هيکلي در ته کلاس ما مي نشست که براي من مظهر تمام چيزهاي چندش آور بود ،آن هم به سه دليل ؛ اول آنکه کچل بود، دوم اينکه سيگار مي کشيد و سوم - که از همه تهوع آور بود- اينکه در آن سن و سال، زن داشت!چند سالي گذشت يک روز که با همسرم ازخيابان مي گذشتيم ،آن پسر قوي هيکل ته کلاس را ديدم در حاليکه خودم زن داشتم ،سيگار مي کشيدم و کچل شده بودم

......

آن روز که همه به دنبال چشم زيبا هستند، تو به دنبال نگاه زيبا باش

 

 

......

زن عشق مي كارد و كينه درو مي كند...

ديه اش نصف ديه توست و مجازات زنايش با تو برابر...

مي تواند تنها يك همسر داشته باشد و تو مختار به داشتن چهار همسرهستي ....

براي ازدواجش در هر سني اجازه ولي لازم است و تو هر زماني بخواهي به لطف قانونگذار ميتواني ازدواج كني ...

در محبسي به نام بكارت زنداني است و تو ...

او كتك مي خورد و تو محاكمه نمي شوي ...

او مي زايد و تو براي فرزندش نام انتخاب مي كني...

او درد مي كشد و تو نگراني كه كودك دختر نباشد ....

او بي خوابي مي كشد و تو خواب حوريان بهشتي را مي بيني ...

او مادر مي شود و همه جا مي پرسند نام پدر .....

......

من رقص دختران هندي را بيشتر از نماز پدر و مادرم دوست دارم.

چون آنها از روي عشق و علاقه مي رقصند ولي پدر و مادرم از روي عادت نماز مي خوانند .
 

...دکتر علی شریعتی...



:: بازدید از این مطلب : 1244
|
امتیاز مطلب : 495
|
تعداد امتیازدهندگان : 160
|
مجموع امتیاز : 160
تاریخ انتشار : 30 تير 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : Mis.E.F

 

...کاش میدانستی...
 
بعد از آن دعوت زیبا به ملاقات خودتت
من چه حالی بودم!
خبر دعوت دیدارت چونکه از راه رسید
پلک دل باز پرید
من سراسیمه به دل بانگ زدم
آفرین قلب صبور
زود برخیز عزیز
جامه تنگ درآر
و سراپا به سپیدی تو درآ
و به چشمم گفتم:
باورت میشود ای چشم به ره مانده ی خیس؟
که پس از این همه مدت ز تو دعوت شده است!
چشم خندید و به اشک گفت برو
بعد از این دعوت زیبا به ملاقات نگاه
و به دستان رهایم گفتم:
کف بر هم بزنید
هر چه غم بود گذشت
دیگر اندیشه لرزش به خود راه مده!
وقت آن است که آن دست محبت ز تو یادی بکند
خاطرم را گفتم:
زودتر راه بیفت
هر چه باشد بلد راه تویی
ما که یک عمر در این خانه نشستیم تو تنها رفتی
بغض در راه گلو گفت:
مرحمت کم نشود
گوییا با من بنشسته دگر کاری نیست
جای ماندن چو دگر نیست از این جا بروم
پنجه از مو به درآورده به آن شانه زدم
و به لبها گفتم:
خنده ات را بردار
دست در دست تبسم بگذار
و نبینم دیگر
که تو برچیده و خاموش به کنجی باشی
مژده دادم به نگاهم گفتم:
نذر دیدار قبول افتادست
و مبارک بادت
وصل تو با برق نگاه
و تپش های دلم را گفتم:
اندکی آهسته
آبرویم نبری
پایکوبی ز چه برپا کردی
نفسم را گفتم:
جان من تو دگر بند نیا
اشک شوقی آمد
تاری جام دو چشمم بگرفت
و به پلکم فرمود:
همچو دستمال حریر بنشان برق نگاه
پای در راه شدم
دل به عقلم می گفت:
من نگفتم به تو آخر که سحر خواهد شد
هی تو اندیشیدی که چه باید بکنی
من به تو می گفتم:
او مرا خواهد خواند
و مرا خواهد دید
عقل به آرامی گفت:
من چه می دانستم
من گمان می کردم
دیدنش ممکن نیست
و نمی دانستم
بین من با دل او صحبت صد پیوند است
سینه فریاد کشید:
حرف از غصه و اندیشه بس است
به ملاقات بیندیش و نشاط
آخر ای پای عزیز
قدمت را قربان
تندتر راه برو
طاقتم طاق شده
چشمم برق میزد
اشک بر گونه نوازش می کرد
لب به لبخند تبسم می کرد
دست بر هم می خورد
مرغ قلبم با شوق سر به دیوار قفس می کوبید
عقل شرمنده به آرامی گفت:
راه را گم نکنید
خاطرم خنده به لب گفت نترس
نگران هیچ مباش
سفر منزل دوست کار هر روز من است
عقل پرسید:
دست خالی که بد است
کاشکی...
سینه خندید و بگفت:
دست خالی ز چه روی؟!
این همه هدیه کجا چیزی نیست!
چشم را گریه شوق
قلب را عشق بزرگ
روح را شوق وصال
لب پر از ذکر حبیب
خاطر آکنده یاد...
 



:: بازدید از این مطلب : 1097
|
امتیاز مطلب : 499
|
تعداد امتیازدهندگان : 161
|
مجموع امتیاز : 161
تاریخ انتشار : 28 تير 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : Mis.E.F

 

 
....رميده....
 
نمي دانم چه مي خواهم خدايا
به دنبال چه مي گردم شب و روز
چه مي جويد نگاه خسته من
چرا افسرده است اين قلب پرسوز
ز جمع آشنايان مي گريزم
به كنجي مي خزم آرام و خاموش
نگاهم غوطه ور در تيرگي ها
به بيمار دل خود ميدهم گوش
گريزانم از اين مردم كه با من
بظاهر همدم و يكرنگ هستند
ولي در باطن از فرط حقارت
به دامانم دوصد پيرايه بستند
از اين مردم ، كه تا شعرم شنيدند
برويم چون گلي خوشبو شكفتند
ولي آن دم كه در خلوت نشستند
مرا ديوانه اي بدنام گفتند
دل من ،‌اي دل ديوانه من
كه ميسوزي از اين بيگانگي ها
مكن ديگر ز دست غير فرياد
خدار را ، بس كن اين ديوانگي ها
 
فروغ فرخزاد

 



:: بازدید از این مطلب : 1298
|
امتیاز مطلب : 108
|
تعداد امتیازدهندگان : 33
|
مجموع امتیاز : 33
تاریخ انتشار : 27 تير 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : Mis.E.F

 

زان مي عشق كزو پخته شود هرخامي
گرچه ماه رمضان است بياور جامي
روزها رفت كه دست من مسكين نگرفت
زلف شمشادقدي ساعدسيم اندامي
 
 
چند روزه دلم گرفته ، خيلي بيشتر از هميشه ، يه جورائي احساس مي كنم افسرده شدم و اين از همه بيشتر واسه بقيه عجيبه چون من هميشه برخلاف باطنم خيلي شادم!
اينطوري بودن يه كم بده آخه وقتي واقعا حوصله نداري همه فكر ميكنن داري خودتو ميگيري وبدتر ازهمه اينكه نميتوني واقعيتو بهشون بگي
خواستم بنويسم چون احساس ميكنم باهام بازي شده دلم گرفته و افسرده شدم ولي موضوع يه چيز ديگست!
دلم گرفته چون مي ترسم!
از اينكه چطوري بايد كنار بيام چطوري بايد فراموش كنم ...؟
ولي تنهايي خيلي چيزارو به آدم ميفهمونه اينكه واقعا هيچي ارزششو نداره هيچي هيچي هيچي!
اين احساس ترس واسه اينه كه فكر ميكنم يه بخش بزرگ از زندگيمو از دست دادم ولي واقعا اينطور نيست اين ما آدماييم كه تو تصوراتمون انقدر تو يه چيزايي فرو ميريم كه يه موقع هايي هيچ راهي واسه بيرون كشيدنمون نميمونه و آخرش ميشه همين ترس همين احساس پوچي...
اما چيزي رو كه واقعا بايد تو ذهن و روياهامون بزرگش كنيم و بهش پر و بال بديم آرامشه ، يه آرامش ناب...
كاش ميشد...
واسم دعا كنيد من دنبال آرامش از دست رفتمم انقدر ازم فاصله گرفته يا شايد من ازش فاصله گرفتم كه پيدا كردنش واسم يه آرزو شده...
 


:: بازدید از این مطلب : 1086
|
امتیاز مطلب : 105
|
تعداد امتیازدهندگان : 30
|
مجموع امتیاز : 30
تاریخ انتشار : 27 تير 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : Mis.E.F

در مجالي که برايم باقيست
باز همراه شما مدرسه اي مي سازيم
که در آن همواره اول صبح
به زباني ساده
مهر تدريس کنند
و بگويند خدا
خالق زيبايي
و سراينده ي عشق
آفريننده ماست

مهربانيست که ما را به نکويي
دانايي
زيبايي
و به خود مي خواند
جنتي دارد نزديک ، زيبا و بزرگ
دوزخي دارد – به گمانم -
کوچک و بعيد
در پي سودايي ست
که ببخشد ما را
و بفهماندمان
ترس ما بيرون از دايره رحمت اوست

در مجالي که برايم باقيست
باز همراه شما مدرسه اي مي سازيم
که خرد را با عشق
علم را با احساس
و رياضي را با شعر
دين را با عرفان
همه را با تشويق تدريس کنند
لاي انگشت کسي
قلمي نگذارند
و نخوانند کسي را حيوان
و نگويند کسي را کودن
و معلم هر روز
روح را حاضر و غايب بکند

و به جز از ايمانش
هيچ کس چيزي را حفظ نبايد بکند
مغز ها پر نشود چون انبار
قلب خالي نشود از احساس
درس هايي بدهند
که به جاي مغز ، دل ها را تسخير کند
از کتاب تاريخ
جنگ را بردارند
در کلاس انشا
هر کسي حرف دلش را بزند

غير ممکن را از خاطره ها محو کنند
تا ، کسي بعد از اين
باز همواره نگويد:"هرگز"
و به آساني هم رنگ جماعت نشود
زنگ نقاشي تکرار شود
رنگ را در پاييز تعليم دهند
قطره را در باران
موج را در ساحل
زندگي را در رفتن و برگشتن از قله کوه
و عبادت را در خلقت خلق

کار را در کندو
و طبيعت را در جنگل و دشت
مشق شب اين باشد
که شبي چندين بار
همه تکرار کنيم :
عدل
آزادي
قانون
شادي
امتحاني بشود
که بسنجد ما را
تا بفهمند چقدر
عاشق و آگه و آدم شده ايم

در مجالي که برايم باقيست
باز همراه شما مدرسه اي مي سازيم
که در آن آخر وقت
به زباني ساده
شعر تدريس کنند
و بگويند که تا فردا صبح
خالق عشق نگهدار شما
 
 
سروده
(سالک)
 
مجتبي کاشاني



:: بازدید از این مطلب : 1237
|
امتیاز مطلب : 99
|
تعداد امتیازدهندگان : 30
|
مجموع امتیاز : 30
تاریخ انتشار : 22 تير 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : Mis.E.F

...جاده...

كدام جاده رفتني است ؟

مسافري كه رفته بود ؛

و خسته بازگشته

گفت :

به گفته اعتماد نيست ،

به پاي خويش تكيه كن ؛

تمام جاده رفتنيست !

...شکیبائی لنگرودی...



:: بازدید از این مطلب : 1314
|
امتیاز مطلب : 97
|
تعداد امتیازدهندگان : 30
|
مجموع امتیاز : 30
تاریخ انتشار : 13 تير 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : Mis.E.F

انسان چيست ؟

شنبه: به دنيا مي آيد.

يكشنبه: راه مي رود.

دوشنبه: عاشق مي شود.

سه شنبه: شكست مي خورد.

چهارشنبه: ازدواج مي كند.

پنج شنبه: به بستر بيماري مي افتد.

جمعه: مي ميرد.

 





:: بازدید از این مطلب : 816
|
امتیاز مطلب : 92
|
تعداد امتیازدهندگان : 26
|
مجموع امتیاز : 26
تاریخ انتشار : 13 تير 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : Mis.E.F

ظهر يک روز سرد زمستاني، وقتي اميلي به خانه برگشت، پشت در پاکت نامه اي را ديد که نه تمبري داشت و نه مهر اداره پست روي آن بود. فقط نام و آدرسش روي پاکت نوشته شده بود. او با تعجب پاکت را باز کرد و نامه ي داخل آن را خواند:

« اميلي عزيز،عصر امروز به خانه تو مي آيم تا تو را ملاقات کنم. با عشق، خدا»

اميلي همان طور که با دست هاي لرزان نامه را روي ميز مي گذاشت، با خود فکر کرد که چرا خدا مي خواهد او را ملاقات کند؟ او که آدم مهمي نبود. در همين فکرها بود که ناگهان کابينت خالي آشپزخانه را به ياد آورد و با خود گفت: « من، که چيزي براي پذيرايي ندارم! » پس نگاهي به کيف پولش انداخت. او فقط ? دلار و ?? سنت داشت. با اين حال به سمت فروشگاه رفت و يک قرص نان فرانسوي و دو بطري شير خريد. وقتي از فروشگاه بيرون آمد، برف به شدت در حال بارش بود و او عجله داشت تا زود به خانه برسد و عصرانه را حاضر کند. در راه برگشت، زن و مرد فقيري را ديد که از سرما مي لرزيدند. مرد فقير به اميلي گفت: « خانم، ما خانه و پولي نداريم. بسيار سردمان است و گرسنه هستيم. آيا امکان دارد به ما کمکي کنيد؟ »

اميلي جواب داد:آ« متاسفم، من ديگر پولي ندارم و اين نان ها را هم براي مهمانم خريده ام. »

مرد گفت:آ« بسيار خوب خانم، متشکرم» و بعد دستش را روي شانه همسرش گذاشت و به حرکت ادامه دادند.

همان طور که مرد و زن فقير در حال دور شدن بودند، اميلي درد شديدي را در قلبش احساس کرد. به سرعت دنبال آنها دويد: آ« آقا، خانم، خواهش مي کنم صبر کنيد. » وقتي اميلي به زن و مرد فقير رسيد، سبد غذا را به آنها داد و بعد کتش را درآورد و روي شانه هاي زن انداخت.

مرد از او تشکر کرد و برايش دعا کرد. وقتي اميلي به خانه رسيد، يک لحظه ناراحت شد چون خدا مي خواست به ملاقاتش بيايد و او ديگر چيزي براي پذيرايي از خدا نداشت. همان طور که در را باز مي کرد، پاکت نامه ديگري را روي زمين ديد. نامه را برداشت و باز کرد:

اميلي عزيز،
از پذيرايي خوب و کت زيبايت متشکرم
با عشق، خدا . . .

 


:: بازدید از این مطلب : 728
|
امتیاز مطلب : 99
|
تعداد امتیازدهندگان : 30
|
مجموع امتیاز : 30
تاریخ انتشار : 13 تير 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : Mis.E.F

ازدواج مثل شهر محاصره شده است: کساني که داخل شهرند سعي دارند ازآن خارج و آنها که خارج

 هستند کوشش دارند که داخل شوند!
 
فرانکلين
 
زندگي زناشويي مثل تاتر است: مردم صحنه زيبا و آراسته آن را مي بيننددرحالي که زن و شوهر باپشت صحنه درهم ريخته و پرماجراي آن سر و کاردارند.
 
 فرانسيس بيکن

تا قبل از ازدواج فقط مرگ مي تواند دو عاشق دلداده را ازهم جدا کند اما بعد از ازدواج تقريبا هرچيزي مي تواند سبب جدايي آنان شود!

سامرست موام

ازدواج با يک زن مثل خريدن کالايي است که مدت ها مشتاقانه از پشتويترين تماشايش کرده ايد اما وقتي به خانه مي رسيد از خريدنش پشيمان ميشويد..

جین کر

 

ازدواج براي کساني که تصور مي کنند صبح روز بعد از آن ، آدم ديگري ميشوند موضوعي نااميدکننده است.

 ساموئل راجرز

مجردان بيشتر از متاهلين درباره زنان اطلاع دارند چون اگر نداشتند آنهاهم ازدواج مي کردند!

 اچ.ال.منکن

 

مرد با ازدواج روي گذشته اش خط مي کشد ولي زن بايد روي آينده خود خط بکشد.
 
 سينکلر لوييس
 
قبل از ازدواج، مرد قبل از خواب به حرف هايي مي انديشد که شما گفته ايداما بعد از ازدواج ، مرد قبل
 
از اين که شما حرف بزنيد به خواب مي رود!
 
هلن رولان
 
زنان با اين آرزو با مردان ازدواج مي کنند که مردان تغيير کنند... که نمي کنند. مردان با اين آرزو با زنان
 
ازدواج مي کنند که زنان تغيير نکنند... که مي کنند!
 
 وارن فارل
 
خيلي بامزه است: هنگامي که زنان از ازدواج خود داري مي کنند اسمش را ميگذاريم عشق به استقلال اجتماعي اما وقتي مردان از ازدواج خودداري مي کنندبه آن مي گوييم ترس از مسووليت اجتماعي!
 
 وارن فارل

 



:: بازدید از این مطلب : 808
|
امتیاز مطلب : 91
|
تعداد امتیازدهندگان : 27
|
مجموع امتیاز : 27
تاریخ انتشار : 13 تير 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : Mis.E.F

 ...ننگ...

در عصر باروت ...
عصري كه انسان ؛
عالي ترين " سيبل " است !
در عرصه آموزش تير ...
من ننگ دارم .
ديگر ز انسان بودن خويش !
شكيبائي لنگرودي



:: بازدید از این مطلب : 1322
|
امتیاز مطلب : 103
|
تعداد امتیازدهندگان : 31
|
مجموع امتیاز : 31
تاریخ انتشار : 13 تير 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : Mis.E.F

 

....كاش...
 
 
تو پس از من روزي
مي نشيني تنها
مي نويسي افسوس
مي نويسي اي كاش
با دل شاعر او
مهربانتر بودم!
 
...شكيبائي لنگرودي...



:: بازدید از این مطلب : 834
|
امتیاز مطلب : 99
|
تعداد امتیازدهندگان : 33
|
مجموع امتیاز : 33
تاریخ انتشار : 9 تير 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : Mis.E.F

 

بيا كه پرده گلريز ، هفت خانه چشم
كشيده ايم به تحرير كارگاه خيال
به جز خيال دهان تو نيست در دل تنگ
كه كس مباد چو من در پي خيال محال
 
 
يه كي تكليف منو روشن ميكنه اين وسط يا نه؟!
نه عصباني نيستم فقط كلافه ام كلااااااااااااااااااافه واسه چي؟
خب نمي دونم چرا اينجوريه!
باشه الان ميگم اينجوري يعني چه جوري:
منظورم اونجوريه!
اين همه توضيح دادمااااااااااااا خيلي خب واضح تر ميگم
از اين كلافه ام كه چرا وقتي تنهايي دوست داري تنها نباشي ولي وقتي از تنهايي در مياي يه جور ديگه بازم تنهایی!
خب من گير كردم اين وسط تنها نتيجه اي كه ميتونم بگيرم اينه كه اول و آخرش تنهايي ، چه وقتي كه تنها نيستي ، چه وقتي كه واقعا تنهايي...
حس بدي نيست ولي يه جورائي عجيبه ، لااقل واسه من...



:: بازدید از این مطلب : 336
|
امتیاز مطلب : 102
|
تعداد امتیازدهندگان : 30
|
مجموع امتیاز : 30
تاریخ انتشار : 9 تير 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : Mis.E.F

 

....خسته....
 
بي تو
بي صبر و شكيب
كوچه را مي مانم
به هواي قدمت
خسته در خلوت بن بست
تو را مي خوانم
 

...شکیبائی لنگرودی...



:: بازدید از این مطلب : 366
|
امتیاز مطلب : 94
|
تعداد امتیازدهندگان : 27
|
مجموع امتیاز : 27
تاریخ انتشار : 9 تير 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : Mis.E.F

 

از دست غيبت تو شكايت نمي كنم
تا نيست غيبتي نبود لذت حضور
گرديگران به عيش و طرب خرم اند وشاد
ما را غم نگار بود مايه ي سرور
 
 
چرا اين چراغه روشن نمي شه؟! خسته شدم ديگه!
كدووووم چراغ؟
همين ديگه ، هميني كه ميخوام تو قلبم روشنش كنم!
نميشه،فكر كنم سوخته!
انگار اينجا هميشه بايد تاريك بمونه مثل خونه ي ارواح...
چند روزه دارم با قلبم كلنجار ميرم ، ميگه آخه قلب جونم نميشه يه كم نو نوار كني ؟ بابا من دلم ميخواد يه كم ترو تميزت كنم ، يه دستي بكشم به سر و روت ، خوشگلت كنم!
 اصلا انگار نه انگار كه دارم باهاش حرف ميزنم چراغشم كه خاموشه!
حيف كه اگه نباشه منم نيستم وگرنه ميزدم درب و داغونش ميكردم!
نمي دونم چش شده ، گرفته ست ، تو خودشه ،  انگار يه چيزي گم كرده  يه چيزييييييييييي...
كم كم دارم نگرانش ميشم خدا كنه از اداره ي برق زودتر برسن برقاي اينجارو چك كنن!
ببينم كسي اينجا كبريت نداره لااقل يه ذره روشن شه مي ترسم به خدااااااااااا!
 



:: بازدید از این مطلب : 357
|
امتیاز مطلب : 91
|
تعداد امتیازدهندگان : 27
|
مجموع امتیاز : 27
تاریخ انتشار : 9 تير 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : Mis.E.F

 

بگوييم : از اينكه وقت خود را در اختيار من گذاشتيد متشكرم
نگوييم : ببخشيد كه مزاحمتان شدم

بگوييم : در فرصت مناسب كنار شما خواهم بود
نگوييم : گرفتارم

بگوييم : راست مي گي؟ راستي؟
نگوييم : دروغ نگو

بگوييم : خدا سلامتي بده
نگوييم : خدا بد نده

بگوييم : هديه براي شما
نگوييم : قابل ندارد

بگوييم : با تجربه شده
نگوييم : شكست خورده

بگوييم: قشنگ نيست
نگوييم : زشت است

بگوييم: خوب هستم
نگوييم: بد نيست

بگوييم : مناسب من نيست
نگوييم : به درد من نمي خورد

بگوييم : با اين كار چه لذتي مي بري؟
نگوييم : چرا اذيت مي كني؟

بگوييم : شاد و پر انرژي باشيد
نگوييم : خسته نباشيد

بگوييم: من
نگوييم: اينجانب

بگوييم: دوست ندارم
نگوييم: متنفرم

بگوييم: آسان نيست
نگوييم: دشوار است

بگوييم : بفرماييد
نگوييم : در خدمت هستم

بگوييم : خيلي راحت نبود
نگوييم : جانم به لبم رسيد

بگوييم : مسئله را خودم حل مي كنم
نگوييم : مسئله ربطي به تو ندارد

 

 



:: بازدید از این مطلب : 362
|
امتیاز مطلب : 111
|
تعداد امتیازدهندگان : 34
|
مجموع امتیاز : 34
تاریخ انتشار : 31 خرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : Mis.E.F

 

 

همسرم با صدای بلندی کفت : تا کی میخوای سرتو توی اون روزنامه فروکنی؟ میشه بیای و به دختر جونت بگی غذاشو بخوره؟
روزنامه را به کناری انداختم و بسوی آنها رفتم.(این زن با این قرقر کردنش آخر منو می کشه!)
تنها دخترم آوا بنظر وحشت زده می آمد. اشک در چشمهایش پر شده بود.(البته حقم داشت با این جیغ های مادرش!)
ظرفی پر از شیر برنج در مقابلش قرار داشت.
آوا دختری زیبا و برای سن خود بسیار باهوش بود. (به باباش رفته بوداااا!)
گلویم رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم، چرا چند تا قاشق گنده نمی خوری؟
فقط بخاطر بابا عزیزم. آوا کمی نرمش نشان داد و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت:
باشه بابا، می خورم، نه فقط چند قاشق، همه شو می خوردم. ولی شما باید.... آوا مکث کرد.
بابا، اگر من تمام این شیر برنج رو بخورم، هرچی خواستم بهم میدی؟
دست کوچک دخترم رو که بطرف من دراز شده بود گرفتم و گفتم، قول میدم. بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم.
ناگهان مضطرب شدم. گفتم، آوا، عزیزم، نباید برای خریدن کامپیوتر یا یک چیز گران قیمت اصرار کنی.
بابا از اینجور پولها نداره. باشه؟
نه بابا. من هیچ چیز گران قیمتی نمی خوام.و با حالتی دردناک تمام شیربرنج رو فرو داد.(قربون دختر فهمیده ام برم!)
در سکوت از دست همسرم و مادرم که بچه رو وادار به خوردن چیزی که دوست نداشت کرده بودن عصبانی بودم.
وقتی غذا تمام شد آوا نزد من آمد. انتظار در چشمانش موج میزد. همه ما به او توجه کرده بودیم. آوا گفت، من می خوام سرمو تیغ بندازم. همین یکشنبه.
تقاضای او همین بود.
همسرم جیغ زد و گفت: وحشتناکه. یک دختر بچه سرشو تیغ بندازه؟ غیرممکنه. نه در خانواده ما. و مادرم با صدای گوشخراشش گفت، فرهنگ ما با این برنامه های تلویزیونی داره کاملا نابود میشه.
گفتم، آوا، عزیزم، چرا یک چیز دیگه نمی خوای؟ ما از دیدن سر تیغ خورده تو غمگین می شیم.(این بچه هیچ چیزش به آدمیزاد نرفته!)
خواهش می کنم، عزیزم، چرا سعی نمی کنی احساس ما رو بفهمی؟
سعی کردم از او خواهش کنم. آوا گفت، بابا، دیدی که خوردن اون شیربرنج چقدر برای من سخت بود؟
آوا اشک می ریخت. و شما بمن قول دادی تا هرچی می خوام بهم بدی. حالا می خوای بزنی زیر قولت؟
حالا نوبت من بود تا خودم رو نشون بدم. گفتم: مرده و قولش.
مادر و همسرم با هم فریاد زدن که، مگر دیوانه شدی؟
آوا، آرزوی تو برآورده میشه.(مامانت اینارو بی خیال!)
آوا با سر تراشیده شده صورتی گرد و چشمهای درشت زیبائی پیدا کرده بود .
صبح روز دوشنبه آوا رو به مدرسه بردم. دیدن دختر من با موی تراشیده در میون بقیه شاگردها تماشائی بود. آوا بسوی من برگشت و برایم دست تکان داد. من هم دستی تکان دادم و لبخند زدم.( یه لبخند ملیح! )
در همین لحظه پسری از یک اتومبیل بیرون آمد و با صدای بلند آوا را صدا کرد و گفت، آوا، صبر کن تا من بیام. ( چشمم روشن!)
چیزی که باعث حیرت من شد دیدن سر بدون موی آن پسر بود. با خودم فکر کردم، پس موضوع اینه.
خانمی که از آن اتومبیل بیرون آمده بود بدون آنکه خودش رو معرفی کنه گفت، دختر شما، آوا، واقعافوق العاده ست. و در ادامه گفت، پسری که داره با دختر شما میره پسر منه.
اون سرطان خون داره. زن مکث کرد تا صدای هق هق خودش رو خفه کنه. در تمام ماه گذشته هریش نتونست به مدرسه بیاد. بر اثر عوارض جانبی شیمی درمانی تمام موهاشو از دست داده.
نمی خواست به مدرسه برگرده. آخه می ترسید هم کلاسی هاش بدون اینکه قصدی داشته باشن
مسخره ش کنن .
آوا هفته پیش اون رو دید و بهش قول داد که ترتیب مسئله اذیت کردن بچه ها رو بده. اما، حتی فکرشو هم نمی کردم که اون موهای زیباشو فدای پسر من کنه .
آقا، شما و همسرتون از بنده های محبوب خداوند هستین که دختری با چنین روح بزرگی دارین.
سر جام خشک شده بودم. و... شروع کردم به گریستن. فرشته کوچولوی من، تو بمن درس دادی که فهمیدم عشق واقعی یعنی چی؟

خوشبخت ترین مردم در روی این کره خاکی کسانی نیستن که آنجور که می خوان زندگی می کنن. آنها کسانی هستن که خواسته های خودشون رو بخاطر کسانی که دوستشون دارن تغییر میدن.
 
برگرفته از سایت: www.iraneshgh.net
 جملات داخل پرانتز توضیحات بیشتر اینجانب (Mis.E.F) برای لمس بهتر موضوع بود!

 



:: بازدید از این مطلب : 390
|
امتیاز مطلب : 93
|
تعداد امتیازدهندگان : 29
|
مجموع امتیاز : 29
تاریخ انتشار : 9 تير 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : Mis.E.F

تو را می خواهم و دانم که هرگز
به کام دل در آغوشت نگیرم
تویی آن آسمان صاف و روشن
من این کنج قفس مرغی اسیرم

ز پشت میله های سرد تیره
نگاه حسرتم حیران به رویت
در این فکرم که دستی پیش آید
و من ناگه گشایم پر به سویت

در این فکرم که در یک لحظه غفلت
از این زندان خاموش پر بگیرم
به چشم مرد زندانبان بخندم
کنارت زندگی از سر بگیرم

در این فکرم من و دانم که هرگز
مرا یارای رفتن زین قفس نیست
اگر هم مرد زندانبان بخواهد
دگر از بهر پروازم نفس نیست

ز پشت میله ها هر صبح روشن
نگاه کودکی خندد به رویم
چو من سر می کنم آواز شادی
لبش با بوسه می آید به سویم

اگر ای آسمان خواهم که یک روز
از این زندان خامش پر بگیرم
به چشم کودک گریان چه گویم
ز من بگذر که من مرغی اسیرم

من آن شمعم که با سوز دل خویش
فروزان می کنم ویرانه ای را
اگر خواهم که خاموشی گزینم
پریشان می کنم کاشانه ای را

فروغ فرخزاد



:: بازدید از این مطلب : 455
|
امتیاز مطلب : 98
|
تعداد امتیازدهندگان : 27
|
مجموع امتیاز : 27
تاریخ انتشار : 25 خرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : Mis.E.F

تا به حال فکر کردید یه فرشته چه شکلیه ؟!

اگه بخوای اونو نقاشی کنی چه شکلی میکشیش ؟!

« کوریه » یکی از نقاشان سبک رئالیسم در این مورد می گوید: من نمی توانم یک فرشته را نقاشی کنم چون هرگز آن را ندیده ام.

اما من به عنوان یک مربی نقاشی هرگز با گفته ی « کوریه » موافق نبودم. به همین خاطر سر کلاسهایم بارها از بچه ها خواسته ام که تصویر یک فرشته زیبا را برایم نقاشی کنند.

آن روز نیز از هنرجوها همین را خواستم و بچه ها شروع کردند به نقاشی کردن.

« روژین » یکی از آنان بود که روحیه ای بسیار لطیف و در عین حال پر جرات داشت. او از معدود بچه هایی بود که شخصیت مستقلی داشت و به ندرت از من راهنمائی می خواست.

آن روز هم قبل از اینکه گفته های من تمام شود ، « روژین مداد رنگی هایش را بیرون آورد و کارش را شروع کرد.

پس از چند دقیقه ، بالای سر هرکدام از بچه ها رفتم و سوال هایشان را پاسخ گفتم. بیش تر فرشته های آن روز ، دختران زیبارویی بودند که با یک جفت بال سفید در آسمان پرواز می کردند اما نقاشی « روژین » با همه نقاشی ها تفاوت داشت. با خود گفتم: « شاید این بار هم روژین موضوع دیگری را برای نقاشی در نظر گرفته است. »

بنابراین برای پی بردن به آن منتظر تکمیل نقاشی اش شدم. رفته رفته برگه ی نقاشی « روژین » با قلب هایی به رنگ قرمز که میان نقاط رنگی شناور بودند ، پر شد. به آرامی پرسیدم: « می شه بگی چی کشیدی؟ » با تعجب نگاهم کرد و گفت: « خب ، این ها فرشته اند دیگه ! »

آن روز من درس بزرگی از روژین 9 ساله آموختم ، او به من آموخت که قلب هایی اطرافمان هستند که همگی فرشته اند قلب هایی خالص ، پاک و زیبا که موهبت خدایند و هرگاه به آنها نیاز داشته باشی ، همراه تواند و به یاری ات می آیند و بر خلاف گفته ی « کوریه » به راحتی می توانی آن ها را ببینی ، فقط کافیست اندکی تامل کنی...

برگرفته از سایت www.farspatogh.com



:: بازدید از این مطلب : 452
|
امتیاز مطلب : 99
|
تعداد امتیازدهندگان : 29
|
مجموع امتیاز : 29
تاریخ انتشار : 25 خرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : Mis.E.F

1.انتقاد ، شکایت و محکوم نکنید

2.صادق باشید

3.در دیگران انگیزه ایجاد کنید

4.ذاتا به دیگران علاقه مند باشید

5.همیشه حتی در هنگام سختی ها و مشکلات خنده رو باشید

6.به یاد داشته باشید که نام هر فردی زیباترین و مهمترین کلمه در جهان است

7.شنونده خوبی باشید

8.بر اساس علایق دیگران صحبت کنید

9.طوری رفتار کنید که دیگران احساس کنند مهم هستند و هر کاری که از دستتان بر می آید صادقانه برایشان انجام دهید

10.بهترین راه موفقیت در بحث اجتناب از آن است

11.به نظر دیگران احترام بگذارید هرگز نگویید اشتباه می کنید

12.اگر اشتباه کردید صادقانه آن را بپذیرید

13.دوستانه صحبت کنید

14.طوری صحبت کنید که طرف مقابل همیشه در پاسخ تان بله بگوید(در اینصورت حتما بله می گوید!)

15.اجازه دهید طرف مقابل بیشتر صحبت کند(دیگه نه انقد!)

16.اجازه دهید طرف مقابل احساس کند از شما برتر است

17.صادقانه همه چیز را از نگاه طرف مقابل ببینید

18.با افراد مثبت و انگیزه دهنده دوست باشید

19.با عقاید سازنده  و آرزوهای مثبت دیگران همراه شوید

20.عقایدتان را به دیگران تحمیل نکنید

21.خود را با علائم غیر کلامی طرف مقابل هماهنگ کنید

22.صادقانه از دیگران تعریف کنید(صادقااااااانه!)

23.اشتباهات دیگران را غیر مستقیم تذکر دهید(غیر مستقییییییم!)

24.قبل از انتقاد از دیگران در مورد اشتباهات خودتان صحبت کنید

25.به جای دستور صریح ، سوال کنید

26.در دیگران احساس امنیت ایجاد کنید(دیگه این همه نه!)

27.هر پیشرفت جزئی و هر نکته مثبتی را تحسین کنید

28.مشوق باشید

29.بگذارید افراد از انجام پیشنهادات شما خوشحال شوند

30.اگر برای کسی کاری انجام می دهید انتظار جبران نداشته باشید



:: بازدید از این مطلب : 484
|
امتیاز مطلب : 95
|
تعداد امتیازدهندگان : 29
|
مجموع امتیاز : 29
تاریخ انتشار : 23 خرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : Mis.E.F

 

يكي از متفكران گفته:
نقاشان موجودات واقع بيني نيستند ، يا افراط مي كنند يا تفريط ، گواهش اين است كه شپش را در اندازه هايي به مراتب بزرگتر از اندازه ي واقعي آن و فيل را در اندازه اي به مراتب كوچك تر از اندازه ي واقعي آن ترسيم مي كنند!

 



:: بازدید از این مطلب : 525
|
امتیاز مطلب : 89
|
تعداد امتیازدهندگان : 28
|
مجموع امتیاز : 28
تاریخ انتشار : 20 خرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : Mis.E.F

 

 
خبرنگاري از برنارد شاو ، نويسنده حاضر جواب ايرلندي پرسيد:
شما چقدر تحصيل كرده اي؟!
شاو ، لبخندي زد و در جواب گفت:
غير از سالهايي كه در دانشگاه بودم ، در بقيه ي سالهاي عمرم تحصيل كرده ام!

 



:: بازدید از این مطلب : 671
|
امتیاز مطلب : 93
|
تعداد امتیازدهندگان : 27
|
مجموع امتیاز : 27
تاریخ انتشار : 20 خرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : Mis.E.F

 

مارك تواين ، نويسنده و طنزپرداز آمريكائي عقيده داشت ترك كردن سيگار اصلا كار سختي نيست و براي اثبات ادعايش هميشه مي گفت:
من خودم تا به حال بيش از 10 بار سيگار را ترك كرده ام!


:: بازدید از این مطلب : 705
|
امتیاز مطلب : 98
|
تعداد امتیازدهندگان : 30
|
مجموع امتیاز : 30
تاریخ انتشار : 20 خرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : Mis.E.F

 

ساقي به دست باش كه غم در كمين ماست
مطرب نگاه دار ، همين ره كه مي زني
مي ده كه سر به گوش من آورد چنگ و گفت
خوش بگذران و بشنو ازين پير منحني
 
گاهي وقتااا ، وقتي خودتو گم ميكني ديگه هيچ چبز خوشحالت نميكنه
يه جوريييييي ميشي!
خوشحالي و خنديدن بقيه واست بي معني ميشه ديگه نميتوني بفهمي اين چيزايي كه واسه تو هيچ جذابيتي نداره واسه چي براي اونا انقد لذت بخشه...؟؟
ولي مشكل اونا نيستن مشكل تويي ، مشكل اينه كه از درون داري خالي ميشي داري ميري به سمت پوچي...
احساس بديه خيلي بد اگه همينطور پيش بره خوردت ميكنه اينجور موقع ها همه زندگيت حول فكر كردن به شكست يا اتفاق بدي كه واست افتاده ميچرخه  شايد واسه همينه كه براي بعضيا هيچ راهي نمي مونه به جز خودكشي!
اما هميشه كه نبايد از چيزائي خوشحال شد كه بقيه ي مردمو خوشحال ميكنه ، چرا نميريم دنبال اينكه چه چيزي مارو خوشحال ميكنه ، چه چيزي واقعا باعث ميشه حتي واسه چند لحظه ي كوتاه  ذوق كنيم و از درون بخنديم
حتما يه چيزايي پيدا ميكنيم واسه شاد شدن ولي گاهي انقد ازشون فاصله گرفتيم كه پيدا كردنشون تو گوشه كناراي وجودمون كار سختي ميشه ولي اين سختي به زنده كردن اميد از دست رفتمون مي ارزه .


:: بازدید از این مطلب : 651
|
امتیاز مطلب : 88
|
تعداد امتیازدهندگان : 26
|
مجموع امتیاز : 26
تاریخ انتشار : 20 خرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : Mis.E.F

رقیب من!

تو می دانی

آن نازنین یارت

-عشق نا فرجام من-

هر نیمه شب در خواب من پرسه می زند؟!

که هر شب سر همان قرار همیشگی

می آید و من از ترس خیانت از خواب می پرم؟!



:: بازدید از این مطلب : 817
|
امتیاز مطلب : 75
|
تعداد امتیازدهندگان : 23
|
مجموع امتیاز : 23
تاریخ انتشار : 20 خرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : Mis.E.F

 

نمي ترسي از آه آتشينم
تو داني خرقه ي پشمينه داري
نديدم خوشتر از شعر تو حافظ
به قرآني كه اندر سينه داري
 
 
ما خيلي بيشتر از اون چيزي كه فكر ميكنيم خودمونو دوست داريم!
به كسائي كه دوست داريم محبت ميكنيم صرفا نه به خاطر اينكه نشون بديم چقدر واسمون مهمن بيشتر به خاطر اينكه اين محبت كردن احساس بزرگ بودن و قوي بودن به ما ميده
به كسائي كه عاشقشونيم عشقو هديه ميديم نه فقط به خاطر اينكه عاشقشون هستيم واسه اينكه ميخوايم كسي رو داشته باشيم كه هميشه مشتاق عشق ورزيدن ما باشه
سعي ميكنيم به بچه هامون بهترين چيزا رو بديم چون شايد تو دوران كودكي از داشتن همون چيزا محروم بوديم و خلا شونو حس ميكرديم
گذشت ميكنيم چون ميخوايم نشون بديم انقدر قوي و بااراده هستيم كه هيچ چيز نمي تونه ناراحتمون كنه
سعي ميكنيم واسه كسايي كه ازمون كمك ميخوان بهترين تكيه گاه باشيم چون اين كار بيشتر از اينكه باعث رضايت خاطر اونا بشه يه احساس امنيت فوق العاده به خودمون ميده
و...
اينا هچ كدوم بد نيست خيلي هم عاليه ولي نكته ي جالبش اينه كه شايد در ظاهر اينطور به نظر نرسه ولي ما تحت هر شرايطي خودمونو ميزاريم تو صف اولويت!


:: بازدید از این مطلب : 810
|
امتیاز مطلب : 64
|
تعداد امتیازدهندگان : 20
|
مجموع امتیاز : 20
تاریخ انتشار : 20 خرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : Mis.E.F

روزنامه ها تیتر آمدنت را چاپ خواهند کرد

و

شهر

مثل عید

مثل روزهایی که برف می آمد

تعطیل خواهد شد

دیوانه نیستم

در شهری که تنها یک شهروند دارد

همه ی این ها که شدنی ست هیچ

از این ها هم بیشتر دیوانه ات می شوم



:: بازدید از این مطلب : 894
|
امتیاز مطلب : 71
|
تعداد امتیازدهندگان : 21
|
مجموع امتیاز : 21
تاریخ انتشار : 20 خرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : Mis.E.F

 

مرا مهر سيه چشمان ز سر بيرون نخواهد شد
قضاي آسمان است اين و ديگر گون نخواهد شد
 
 
چقدر به سرنوشت معتقديم؟
چقدر تلاش ميكنيم سرنوشتمونو خودمون رقم بزنيم؟
اصلا مي تونيم تو رقم زدن سرنوشتمون نقشي داشته باشيم ؟
به نظرم سرنوشتي كه خود آدم نتونه تو نوشته شدنش نقشي نداشته باشه خيلي بي معنيه!ولي خب چرا بعضيا ميگن سرنوشتت اينطوري بوده يا شايد سرنوشتت بايد اينطوري رقم ميخورده...؟؟اين بيشتر شبيه توجيه كردنه ، يه جور كلاه گذاشتن سر خودمون به خاطر اينكه شايد بهترين تصميم وانتخابو نداشتيم.
گاهي وقتا يه تلنگر باعث ميشه آدما سعي كنن سرنوشتشونو از سر بنويسن ، يه نشونه ،يه چراغ ، ولي حيف كه هميشه خيلي زود دير ميشه!
درسته كه خدا از سرنوشت همه با خبره ولي اون خودش گفته اين ما آدمائيم كه راهمونو انتخاب ميكنيم يعني سرنوشتمونو ميبريم به اون نقطه اي كه دلمون ميخواد
البته يه استثناهايي هم هست بعضی چيزا از اختيار آدمي خارجه ولي ميشه اينو گفت شايد 70 درصد سرنوشتمونو خودمون رقم ميزنيم
خووووووووب يا بد ، همه چي بر ميگرده به خودمون...


:: بازدید از این مطلب : 678
|
امتیاز مطلب : 83
|
تعداد امتیازدهندگان : 24
|
مجموع امتیاز : 24
تاریخ انتشار : 20 خرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : Mis.E.F

 

Interviewwith god
گفتگو با خدا
 
I dreamedI had an Interview with god
خواب دیدم در خواب با خدا گفتگویی داشتم .
So youwould like to Interview me? "God asked."
خدا گفت : پس میخواهی با من گفتگو کنی ؟
If youhave the time "I said"
گفتم : اگر وقت داشته باشید .
Godsmiled
خدا لبخند زد
My timeis eternity
وقت من ابدی است .
Whatquestions do you have in mind for me?
چه سوالاتی در ذهن داری که میخواهی بپرسی ؟
Whatsurprises you most about humankind?
چه چیز بیش از همه شما را در مورد انسان متعجب می کند ؟
Goanswered ….
خدا پاسخ داد ...
That theyget bored with childhood.
این که آنها از بودن در دوران کودکی ملول می شوند .
They rushto grow up and then long to be children again.
عجله دارند که زودتر بزرگ شوند و بعد حسرت دوران کودکی را می خورند .
That theylose their health to make money
این که سلامتی شان را صرف به دست آوردن پول می کنند.
And thenlose their money to restore their health.
و بعد پولشان را خرج حفظ سلامتی میکنند .
Bythinking anxiously about the future. That
این که با نگرانی نسبت به آینده فکر میکنند .
Theyforget the present.
زمان حال فراموش شان می شود .
Such thatthey live in neither the present nor the future.
آنچنان که دیگر نه در آینده زندگی میکنند و نه در حال .
That theylive as if they will never die.
این که چنان زندگی میکنند که گویی هرگز نخواهند مرد .
And dieas if they had never lived.
و آنچنان میمیرند که گویی هرگز زنده نبوده اند .
God'shand took mine and we were silent for a while.
خداوند دست های مرا در دست گرفت و مدتی هر دو ساکت ماندیم .
And thenI asked
بعد پرسیدم ...
As thecreator of people what are some of life's lessons you want them tolearn?
به عنوان خالق انسان ها ، میخواهید آنها چه درس هایی اززندگی را یاد بگیرند ؟
Godreplied with a smile.
خدا دوباره با لبخند پاسخ داد .
To learnthey cannot make anyone love them.
یاد بگیرند که نمی توان دیگران را مجبور به دوست داشتن خود کرد .
What theycan do is let themselves be loved.
اما می توان محبوب دیگران شد .
learnthat it is not good to compare themselves to others.
یاد بگیرند که خوب نیست خود را با دیگران مقایسه کنند .
To learnthat a rich person is not one who has the most.
یاد بگیرند که ثروتمند کسی نیست که دارایی بیشتری دارد .
But isone who needs the least.
بلکه کسی است که نیاز کم تری دارد
To learnthat it takes only a few seconds to open profound wounds in persons welove.
یاد بگیرن که ظرف چند ثانیه می توانیم زخمی عمیق در دل کسانی که دوست شان داریم ایجاد کنیم .
And ittakes many years to heal them.
و سال ها وقت لازم خواهد بود تا آن زخم التیام یابد .
To learnto forgive by practicing forgiveness.
با بخشیدن ، بخشش یاد بگیرن .
To learnthat there are persons who love them dearly.
یاد بگیرند کسانی هستند که آنها را عمیقا دوست دارند .
Butsimply do not know how to express or show their feelings.
اما بلد نیستند احساس شان را ابراز کنند یا نشان دهند .
To learnthat two people can look at the same thing and see it differently.
یاد بگیرن که میشود دو نفر به یک موضوع واحد نگاه کنند و آن را متفاوت ببینند .
To learnthat it is not always enough that they are forgiven by others.
یاد بگیرن که همیشه کافی نیست دیگران آنها را ببخشند .
They mustforgive themselves.
بلکه خودشان هم باید خود را ببخشند .
And tolearn that I am here.
و یاد بگیرن که من اینجا هستم .
Always
همیشه
اثری از ریتا استریکلند
 

 



:: بازدید از این مطلب : 684
|
امتیاز مطلب : 73
|
تعداد امتیازدهندگان : 22
|
مجموع امتیاز : 22
تاریخ انتشار : 19 خرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : Mis.E.F

 

عاشق و رند نظربازم ومي گويم فاش
تا بداني كه به چندين هنر آراسته ام
شرمم از خرقه ي آلوده ي خود مي آيد
كه بر او پاره به صد شعبده پيراسته ام
 
 
هركس كار نيكي به جا آورد ، ده برابر آن پاداش دارد ، و هركس كار بدي انجام دهد ، جز به مانند آن ، كيفر نخواهد ديد ، وستمي بر آنها نخواهد شد.
آيه 160 سوره انعام
 
وقتي خدا انقد بهمون لطف داره و به هر طريقي خواسته به ما بگه بريم به سمتش نه به خاطر اينكه اون بهمون نياز داره ، فقط به خاطر اينكه ما بتونيم به كمال و جاودانگي برسيم اونوقت ما چقد به صداي وجدانمون گوش ميديم؟؟
اگه يه كم به آيه اي كه اون بالا نوشته شده خوب فكر كنيم عظمتو بزرگي و مهربونيه خدا رو درك ميكنيم اينكه اون چقد هوامونو داره و ما چقد ازش فاصله ميگيريم...
وقتي وجدانمون داره بهمون نهيب ميزنه خودمونو ميزنيم به كر بودن و فقط اون چيزائي رو ميشنويم كه دوست داريم ، هرچند به صلاحمون نباشه ولي ما آدما هميشه فكر ميكنيم خيلي چيزا رو ميدونيم اما در واقع هيچي نمي دونيم!
اين ما آدماييم كه تصميم ميگيريم چيكار كنيم اينكه بفهميم 10 با ارزشتره يا 1!


:: بازدید از این مطلب : 780
|
امتیاز مطلب : 78
|
تعداد امتیازدهندگان : 23
|
مجموع امتیاز : 23
تاریخ انتشار : 19 خرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : Mis.E.F

(قابل توجه زوجها)
  
همسفر!
در این راه طولانی که ما بی‌خبریم
و چون باد می‌گذرد
بگذار خرده اختلاف‌هایمان با هم باقی بماند
خواهش می‌کنم! مخواه که یکی شویم، مطلقا
مخواه که هر چه تو دوست داری، من همان را، به همان شدت دوست داشته باشم
و هر چه من دوست دارم، به همان گونه مورد دوست داشتن تو نیز باشد
مخواه که هر دو یک آواز را بپسندیم
یک ساز را، یک کتاب را، یک طعم را، یک رنگ را
و یک شیوه نگاه کردن را
مخواه که انتخابمان یکی باشد، سلیقه‌مان یکی و رویاهامان یکی.
هم‌سفر بودن و هم‌هدف بودن، ابدا به معنی شبیه بودن و شبیه شدن نیست.
و شبیه شدن دال بر کمال نیست، بلکه دلیل توقف است 
 

عزیز من!
دو نفر که عاشق‌اند و عشق آنها را به وحدتی عاطفی رسانده است، واجب نیست که هر دو صدای کبک، درخت نارون، حجاب برفی قله علم کوه، رنگ سرخ و بشقاب سفالی را دوست داشته باشند.
اگر چنین حالتی پیش بیاید، باید گفت که یا عاشق زائد است یا معشوق و یکی کافی است.
عشق، از خودخواهی‌ها و خودپرستی‌ها گذشتن است اما، این سخن به معنای تبدیل شدن به دیگری نیست .
من از عشق زمینی حرف می‌زنم که ارزش آن در «حضور» است نه در محو و نابود شدن یکی در دیگری.
 
عزیز من!

اگر زاویه دیدمان نسبت به چیزی یکی نیست، بگذار یکی نباشد .
بگذار در عین وحدت مستقل باشیم.
بخواه که در عین یکی بودن، یکی نباشیم.
بخواه که همدیگر را کامل کنیم نه ناپدید .
بگذار صبورانه و مهرمندانه درباب هر چیز که مورد اختلاف ماست، بحث کنیم ،اما نخواهیم که بحث، ما را به نقطه مطلقا واحدی برساند.
بحث، باید ما را به ادراک متقابل برساند نه فنای متقابل .
اینجا سخن از رابطه عارف با خدای عارف در میان نیست .
سخن از ذره ذره واقعیت‌ها و حقیقت‌های عینی و جاری زندگی است.
بیا بحث کنیم.
بیا معلوماتمان را تاخت بزنیم.
بیا کلنجار برویم .
اما سرانجام نخواهیم که غلبه کنیم.
بیا حتی اختلاف‌های اساسی و اصولی زندگی‌مان را، در بسیاری زمینه‌ها، تا آنجا که حس می‌کنیم دوگانگی، شور و حال و زندگی می‌بخشد نه پژمردگی و افسردگی و مرگ، حفظ کنیم.
من و تو حق داریم در برابر هم قدعلم کنیم و حق داریم بسیاری از نظرات و عقاید هم را نپذیریم.
بی‌آن‌که قصد تحقیر هم را داشته باشیم .
عزیز من! بیا متفاوت باشیم.



 



:: بازدید از این مطلب : 748
|
امتیاز مطلب : 77
|
تعداد امتیازدهندگان : 23
|
مجموع امتیاز : 23
تاریخ انتشار : 19 خرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : Mis.E.F

 

زين آتش نهفته كه در سينه من است
خورشيد شعله اي ست كه در آسمان گرفت
 
 
به قول استاد شريعتي:
حرفهايي هست براي نگفتن ، حرفهايي كه هيچوقت سر به ابتذال گفتن فرو نمي آورند و ارزش هركس به حرفهائيست كه براي نگفتن دارد...
واقعا همينطوره هميشه يه چيزائي هست كه نميشه گفتشون يه چيزائي كه واسه گفتنشون هيچ وا‍‍‍ژه اي پيدا نميكني!
شايد همين چيزاست كه باعث ميشه آدما پر رمز و راز باشن ، بعضيا از اين حرفا زياد تو سينه شون دارن و بعضيا كم هيچ كس نيست كه بدون رمز وراز نباشه شايد همين پيچيدگيا آدما رو متمايز ميكنه
كافيه فقط چند لحظه ذهنمونو از اطرافمون ، از مشغله هايي كه داريم ، از چيزايي كه هر روز صبح تا شب باهاشون درگيريم ،خالي كنيم اون وقت به علامت سوالائي ميرسيم كه گرفتاريهاي روزمرمون در برابرشون اونقدرا هم ارزش ندارن ، سوالايي كه پيدا كردن جواب واسشون كار راحتي نيست اما همين علامت سوالا اگه ، اگه ، اگه به جواب برسن ميشن همون حرفهاي بكر و نابي كه واسه هميشه ناگفته ميمونن...


:: بازدید از این مطلب : 699
|
امتیاز مطلب : 77
|
تعداد امتیازدهندگان : 24
|
مجموع امتیاز : 24
تاریخ انتشار : 19 خرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : Mis.E.F

 

دانايي را پرسيدند: چه وقت براي ازدواج پايدار مناسب است؟
دانا گفت: زماني که شخص توانا شود!
پرسيدند: توانا از لحاظ مالي؟
جواب داد: ني!
گفتند: توانا از لحاظ جسمي؟
گفت: ني!
پرسيدند: توانا از لحاظ فکري؟!
جواب داد: ني!
پرسيدند: خود بگو که ما را در اين امر ديگر چيزي نيست!
دانا گفت: زماني يک شخص مي تواند ازدواج پايدار نمايد که اگر تا ديروز ناني را به تنهايي مي خورد امروز بتواند آن را با ديگري نصف نمايد بدون آنکه اندکي از اين مسئله ناراحت گردد!


:: بازدید از این مطلب : 761
|
امتیاز مطلب : 67
|
تعداد امتیازدهندگان : 20
|
مجموع امتیاز : 20
تاریخ انتشار : 19 خرداد 1389 | نظرات ()

صفحه قبل 1 2 3 4 5 صفحه بعد