صدا...
نوشته شده توسط : Mis.E.F

در آنجا ، بر فراز قله ی کوه

دو پایم خسته از رنج دویدن

به خود گفتم که در این اوج دیگر

صدایم را خدا خواهد شنیدن

بسوی ابرهای تیره پر زد

نگاه روشن امیدوارم

ز دل فریاد کردم کای خداوند

من او را دوست دارم ، دوست دارم

 

 

صدایم رفت تا اعماق ظلمت

بهم زد خواب شوم اختران را

غبارآلوده و بیتاب کوبید

در زرین قصر آسمان را

ملائک با هزاران دست کوچک

کلون سخت سنگین را کشیدند

ز طوفان صدای بی شکیبم

به خود لرزیده ، در ابری خزیدند

 

 

ستونها همچو ماران پیچ در پیچ

درختان در مه سبزی شناور

صدایم پیکرش را شستشو داد

ز خاک ره ، درون حوض کوثر

خدا در خواب رویا بار خود بود

بزیر پلکها پنهان نگاهش

صدایم رفت و با اندوه نالید

میان پرده های خوابگاهش

 

 

ولی آن پلکهای نقره آلود

دریغا ، تا سحر گه بسته بودند

سبک چون گوش ماهی های ساحل

به روی دیده اش بنشسته بودند

صدا صد بار نومیدانه برخاست

که عاصی گردد و بر وی بتازد

صدا می خواست تا با پنجه خشم

حریر خواب او را پاره سازد

 

 

صدا فریاد میزد از سر درد

بهم کی ریزد این خواب طلائی؟

من این جا تشنه ی یک جرعه ی مهر

تو آنجا خفته بر تخت خدائی

مگر چندان تواند اوج گیرد

صدایی درد مند و محنت آلود؟

چو صبح تازه از ره باز آمد

صدایم از " صدا " دیگر تهی بود

ولی اینجا بسوی آسمانست

هنوز این دیده امیدوارم

خدایا این صدا را میشناسی؟

من او را دوست دارم ، دوست دارم...

....فروغ فرخزاد....

 

 

 

 





:: بازدید از این مطلب : 1211
|
امتیاز مطلب : 730
|
تعداد امتیازدهندگان : 205
|
مجموع امتیاز : 205
تاریخ انتشار : 14 مرداد 1389 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: